مطبوعات همدان
به کانا ل ارتباطی ما بپیوندید
تاریخ : 2. مهر 1391 - 11:50   |   کد مطلب: 2565
دل نوشته ی اردوی های جهادی

یکی شان میثم بود و دیگری امیر محمد . از صبح کارشان همین بود : دوچرخه ی نمره بیست احتمالا پدربزرگ را حمل می کردند دور تا دور روستا ، طفلکی ها پایشان که به رکاب نمی رسید ! میثم چرخ جلو رامی گرفت و محمد چرخ عقب را ؛ و می راندند . و مدام صدای موتور در می آوردند : ویییییژژژ!! و لابد در خیالشان موتور سواری می کردند ! حاج آقا وحید می گفت : مثل ماجرای هفت کور «من او »ی امیرخانی این ها هم عاقبت سر از پاریس در می آورند؛ و الله اعلم ! برق می زد نگاهشان . وقتی از میثم پرسیدم : چند سالته ؟ پاسخ داد : دو ! _ کلاس چندمی ؟ بازهم : دو … !  و روز آخر از امیر محمد پرسیدم : این چند وقته خوش گذشت ؟ بازم بیایم ؟ سرش را پایین انداخت ؛ از شدت حیا ، و این یعنی بله ! خیال می کنم همین رضایت امیرمحمد برای ما کافی ست ، تحقیقا نگاه حضرت حق _ جل جلاله _ به خنده های این طفل معصوم هم چون مولایمان علی ست …

حاج آقا وحید را می گفتم . تورّم حاج آقا بود امسال در اردو ! حاج آقا وحید و سه روحانی دیگر همراهمان بودند .هرچند  روح الله پایه یک حوزه بود و به قول دانشگاهی ها : ورودی ! دوربین حرفه ای اش را به دور گردن می انداخت و مشغول سوژه کردن ملت بود ! از حق نگذریم عکس هایش از مناظر اطراف ده و از بچه ها بسیار دل چسب بود . او و وحید کار فرهنگی می کردند ؛ و از حق نگذریم این بخش از اردو نسبت به سالهای پیش بسیار عالی تر بود . هر چند اوستا معتقد بود این ها بهانه ایست برای از زیر کار در رفتن ، و به آن می گفت : کار فرنگی! روزی بعد از ظهر ، نزدیکای غروب بود که به همراه روح الله به مزارع گندم دیم اطراف ده رفتم . بسیار زیبا بود ، گندم ها زیر درخشش خورشید تماشایی شده بودند ، و جاده ی ده به سمت افق خورشید _ تا بیکران انگار _ کشیده می شد . مناظر تماشایی آن جا شد سوژه ی عکاسی روح الله …

محمد وحید هم که از همه کوچکتر بود پایه دو . محمد وحید اما قند مکرر اردو بود ! به زحمت پشت لبهاش سبز شده بود و اصرار داشت حتما عبا به تن کند و در دست تسبیح بچرخاند  ؛ و لابد از شوق ، چه من این همه اشتیاقش را به حساب چیز دیگری نمی گذارم . شیطنت های خاص خودش را داشت ، به مقتضای سنّش، که از همه کوچکتر بود .و از  بخت بد این که همه را به نام روحانیت و به نام بسیج ممکن بود بنویسند مردم ده ! هر چه تذکر می خورد بی ثمر بود ، او کار خودش را می کرد ! ترک بود و صراحت شیرینی در بیان داشت . راستی به او گفتم اگر روزی مرجع تقلید شوی من اول مقلدت خواهم بود !خاصه اگر در حکم نماز صبح تجدید نظر کنی !

ماموریت امسالمان ساخت چهار چشمه ( واحد شمارشش است ! ) دستشویی بود برای مسجد ده . هر چند نسبت به پروژه ی پارسال خیلی سبک تر شده بود اما حسابی رمق می گرفت . و من سخت نگران این بودم تا انتهای اردو کار به اتمام نرسد .بچه ها حسابی توان می گذاشتند . خبر خوب امسال حضور حمزه در اردو بود . ملقب به حمزه لودر ! مشهور است به انجام کارهای سنگین ، و به اصطلاح کندن کار ؛ با قیافه ای که به قول خودش : چندان کاریزماتیک نیست ! و شیوه ی کاریِ فورس ماژور ! وصف خلوص و صفایش از عهده ی قلم شکسته ی من برنمی آید  . و می بخشد انشاءلله، که واژه ها خیلی حقیرند …

 

کارحسابی به درازا کشیده بود ، اگر روزهای آخر مرتضی به دادمان نمی رسید … ! او که برای خودش اوستا کاری ست برق کشی و کاشی کاری نما را انجام داد . ید طولایی دارد مرتضی در خانه سازی ، آن هم برای مردم محروم و حاشیه ی شهر … بیش از این ش را مطمئن نیستم راضی باشد که بنویسم …

پیش از شروع اردو من و سید _ که مهندسمان بود _ برای بررسی خاک و پی محل ساخت دستشویی ها به ده رفته بودیم . انباشته از «خاک دستی» بود محل ساختمان ، و می باید جابجا می شد . دست شویی ها کنار ساختمان یکی از اهالی ده بنا می شد . بنده خدا آمد و حرف هایی زد ؛ البته به زبان ترکی ! که نه من و نه سید سرمان می شد ! دست آخر با اتکا به ایما و اشاره حدس زدیم که می گوید کمی از دیوار خانه ی مرا هم بکَنید ! دیوار خانه اش بسیار قطور بود به علت چسبیدن دیوارهای خرابه ای که یحتمل روزگاری همان کناره بوده، بولدزر آمد و کَند … دیوار لرزید! عنقریب بود بریزد ! و من و سید به سرعت سوار ماشین شدیم و الفرار ! برای این که متهم به گودبرداری غیراصولی نشویم ! هرچند شکر خدا بعدتر متوجه شدیم مشکل حادی بروز نکرده است !

محل اقامت مان طبقه ی دوم مسجد بود که البته حکم حسینیه را داشت . دست شویی هایش را هم که خودمان داشتیم می ساختیم ! مرده شور خانه ای ! همان نزدیکی بود که مجبور بودیم برای قضای حاجت (!) از آن استفاده کنیم ! کار وقتی بالا گرفته بود که یکی از بچه ها شب پیرزنی را در غسالخانه در حال تعارف چای به او دیده بود !! و دیگر بعد از آن جگر شیر می خواست تنهایی مستراح رفتن !! هر صبح و شام کاروان دست به آب شکل می گرفت ! و بچه ها از هر گوشه و کناری جمع می شدند برای زیارت این مکان مقدس! داخل هم که می رفتی بوی تند سدر و کافور بد جور عذابت می داد ! و البته سنگ مرده شو خانه ! و تکه های کفنی که باید تن اموات می شدند ! این همه را اضافه کنید به سمفونی صدای گرگ ها و سگ های دل شب !که انگار با هم کل-کل می کردند . یکی از بچه ها به دقت آمار گرفته بود که روستا شصت و سه سگ دارد (!) همه از خوف خطر حمله ی گرگ ها به گوسفندهاشان . و تازه گاهی هم از دهات مجاور سگها برای مقابله با حمله ی گرگها ترنسفر (!) می شدند ! و این یعنی گاهی بیش از شصت و سه سگ _ و یحتمل همین تعداد گرگ _ خوانندگان این سمفونی هول ناک بودند !

اهالی البته گفته بودند تا کنون کسی در این مرده شوخانه شسته نشده است ! که لابد برای دل گرمی ما بود ! و الّا همه می دانستند به تازگی دختری در فراق  یار(!) خودسوزی کرده و به رحمت ابدی پیوسته . هم چنین پسری ( او هم از فراق یار! ) خودش را دار زده بود … و چه هولناک … هرچند اهالی از ارتباط این دو نفر بی خبر بودند و به نظر می رسید تراژدی این دو مستقل از هم رقم خورده است . فارغ از بار طنز ماجرا به راستی جای تأمل دارد : خود کشی آن هم در دهات ؟!؟ خدا رو شکر پشت بامهای ده از دیشهای ماهواره بی نصیب مانده بودند هنوز ! به این ترتیب به نظر می رسد نمی توان تقصیر ماجرا را به گردن تهاجم فرهنگی نهاد … بگذریم !

انتظار کنار مرده شوخانه در دل شب ، فارق از ترس و دلهره اش(!) توفیق اجباری ی بود برای تماشای آسمان شب . آسمان کویر ! که در آن حتی می توان شاه راه علی( کهکشان راه شیری )  را هم دید ؛و شهاب باران ران ، که در شهر نمی توان … ناخودآگاه به یاد کویر شریعتی افتادم . و وحید که با ما بود و به نحوی غیر قابل باور از بَر بود کویر را . و شروع کرد به خواندن … راستی یکی از دل چسب ترین خاطراتم از اردو جهادی امسال مربوط است به همین لحظات : تماشای آسمان شب در محاصره ی زوزه ی گرگها و سگها، در حال شنیدن کویر… کنار مرده شوخانه !! راستی ما شهر نشین ها بد جور خو کرده ایم به تماشای این زمین . و همین که فرصتی پیش می آید برای بالا نگاه کردن ، تبدیل می شود به یکی از خاطرات دلپذیر زدندگی مان …

گندم هایشان کوتاه بود _ اهل ده را می گویم _ حتی حالا که حسابی زردشده بودند و اهالی مشغول چیدنشان . یحتمل به خاطر کشت دیمشان بود . می گفتند اجازه ی حفر چاه را به ایشان نمی دهند . علت هم نیروگاه بخار همان اطراف است که حسابی آب های زیر زمینی این حوالی را خشک کرده … و یک روز که من و بهادر _که در حال قدم زدن بودیم در مراتع اطراف ده _ کلّی بحث کردیم و راه حل تراشیدیم برای مردم .

کار حفر چاه توالت که تمام شد ، حاج آقا وحید کاغذ و قلم طلب کرد برای این که دعای مجرّبی بنویسد و در داخل چاه بیندازد تا به این زودی ها پُر نشود. کنجکاو شدم ببینم این دعا چیست ؟! دیدم اسامی قتله ی کربلا را روی کاغذ نوشتند و در داخل چاه انداختند !

شب ها و بعد از یک روز کار طاقت فرسا نوبت استراحت بود و انگری بردز (!) بازی کردن بچه ها ! خاصه  مهدی که بدجور معتادش شده بود ! و برای ترک کردن باید به تخت می بستندش ! بازار پانتومیم بازی کردن هم با سوژه های داغ (!) داغ بود ! محمد حسن هم که مسول تدارکات بود و به اصطلاح مادر بچه ها ! الحق که خوب دل کنده بود از بروجرد و این چند وقته را آمده بود دهات به ما کمک کند . او و بهادر و سید علی از بچه های شهرستانی مان که دل کنده بودند از خانه و خانواده و آمده بودند برای خدمت به خلق الله . و چقدر مخلصانه . تلاش بیهوده نمی کنم که می دانم من بی سر و پا در مقامی نیستم که بتوانم ایثار و از خود گذشتگی ایشان را ستایش کنم . سخت معتقدم مأجورید برادران !

خیلی زحمت می کشید آرش ؛ مسول اردو . صبح ها همیشه پیشتر از همه از خواب بر می خواست و به مسجد می رفت برای راز و نیاز … یوفقکم الله برادر ! دعایمان کنید ! امیر حسین و برادرش هم که از ابتدای اردو آمده بودند سخت کار می کردند و جانانه تا آخر کار ایستادند .

کلاسهای فرهنگی برای بچه های ده

خواهران هم هرروز در مدرسه ی ده و در دو روستای اطراف برای بچه ها و خانم ها کلاس های مختلف برگزار می کردند . هم چنین زحمت پخت و پز اردو هم به عهده ی این بزرگواران بود .بچه های ده هر صبح جمع می شدند روبروی مدرسه منتظر شروع کلاسها . هم چنین دوستان مسابقات فوتبال هم برای بچه ها تدارک دیده بودند ، و مسابقات کاردستی ، و برنامه ی استخر ، و بازدید از باغ موزه ی دفاع مقدس ، و هم چنین جشن نیمه شعبان . که مورد استقبال پر شور مردم دهات قرار گرفته بود ، و این همه یعنی کار فرهنگی ! هم چنین بچه ها بنر سفید رنگ بزرگی را کنار مسجد آویزان کرده بودند و با یک پروژکتور ساده هرشب معرکه می گرفتند ! و این یعنی سینما ! و مردم ده که بندگان خدا سرگرمی دیگری نداشتند … راستی چقدر ساده و با کمترین هزینه ها می توان این بندگان خدا را سرگرم کرد . و راستی اگر این اتفاق ها می افتاد امروز شاهد سیل مهاجرت مردم روستا به شهر نبودیم … بندگان خدا حق دارند : تجسم عینی فقر و محرومیت ، آنجا حتی یک خانه ی بهداشت ساده هم نداشت … وبه قول یکی از دوستان : اینجا مردن حق همه است …

کسی از اهالی یادش نمی آمد آخرین باری که یکی از مقامات و مسولین مملکت را در ده دیده اند کی بوده ؟!!! و شاید این چنین بود که روزی که سردار به اتفاق آقای معاون برای سرکشی از گروه های جهادی قرار بود به روستای ما آقا بلاغی تشریف بیارند آن چنان شور و همهمه ای بین مردم افتاد کأنّ انگار رییس جمهور قرار است بیاید ! همزمان گروه های درمانی بسیج جامعه پزشکان هم آمده بودند برای درمان رایگان خلق الله . و مردم ده _ اگر نگویم همه شان _ باید بنویسم همه شان ! صف کشیده بودند بیرون مسجد بلکه معاینه شوند و دردها و مرض هایشان را بگویند . دهیار ده  هم که فرصت را مغتنم دیده بود مشفول نوشتن نامه هایی مجزا به سردار و آقای معاون بود برای تشریح مشکلات روستایشان .نامه هایش را به من داد تا بنویسم ؛ نوشتم . سردار برایشان هزینه ی تجهیز پایگاه مقاومت و هم چنین ساخت ساختمانش را امضا کرده بود . آقای معاون هم ساخت خانه ی بهداشت و جدول کشی خیابان و گاز کشی به روستا را ، و هم چنین قول یک ماشین حمل زباله را هم به ایشان داده بود . قول و قرار هایی که امید مندم عملی شوند …! دهیار انصافا به خط و پیگیر داشتند مردم دهات ؛ جناب آقای سیفی که از همین جا برایشان توفیقات بیشتر را در خدمت رسانی آرزو می کنم .

می گفتند در روستای بالایی _ که بچه های جهادی دانشگاه آزاد آنجا مستقر بودند _ بعد از کلی تعریف و تمجید از آشپزی خواهران قرار بوده آقای معاون و سردار را ناهار مهمان کنند . بعد تر هم دیدند که ناهار بچه ها یک سیب زمینی آب پز و یک تخم مرغ نه چندان آب پز (!) بوده است ! به قول یکی از دوستان می گفت خسته نباشند خواهران از این همه آشپزی !!

راستی معلوم نبود اگر حرکت جهادی دوستان ما در سرکشی به این روستا نبود دیدن یکی از مقامات مسول جمهوری اسلامی برای مردم ده چقدر به تعویق می افتاد …

بهانه ای بود این وجیزه  برای ادای احترام به تمامی دوستانم ، آن ها که مخلصانه از راحت شهر گذشتند و به کاروان مهاجران حق پیوستند . نوشتن این سطرها ساده بود ، و خواندنشان دل پذیر ، اما برای دیدنشان مرد باید بود و بسیجی ؛ و من نه این دو … خسی بی سر و پا بودم که این سیل رحمانی با خود بُرد .

و سَلامٌ قَولً مِن رَبٍّ رَحیمٍ.

دیدگاه شما

آخرین اخبار